به نام خدا وند بخشنده مهربان
یکی دو سال پیش پسرداییم (محمد حسین) که این جا بودند باهم هر روز بازی می کردیم. یک روز من به خانه ی او می رفتم ویک روز او به خانه ی ما می آمد. الان او فخرآباد در نزدیکی رفسنجان هست
؛ یاد آن روز ها بخیر
مدیر ما مدرسه را پنجشنبه ها را تعطیل کرد.
خوب این که هیچ ربطی به نق زدن من نداشت. در روز پنجشنبه مورخ 25/1/1390 من به محل کار بابا رفتم.
ادامه دارد
چند وقت است که من در وبلاگم چیزی ننوشتم. امروز میخواهم این را بگم که من پنج تا توپ دارم یک توپ دارم که پلاستیکی است که هر وقت می بینم سوراخ می شود به بابا میگم لطفاً یه دونه دیگه.
اطمینان غضنفری
یک روز غضنفر به فروشگاه می رود و یک لباس بر می دارد و می گوید همین لباس خوب است؛ و می گوید این لباس را به من بدهید همین خوب است؛ فروشنده می گوید مطمئن هستید او می گوید: بله بلوز را می خرد و به خانه بر می گردد. فردای آن روز دوباره به فروشگاه می رود و می گوید: ببخشید! نمی خوامش دیروز مطمئن نبودم.