اینکه چند روزی بروز نشدم علت داشت، شما هم اگه موقعیت پیش بیاد که بتونید مامان بزرگ مهربونتون رو ببینید همین کاری رو می کنید که من کردم، مامان بزرگم که من بهش مادر می گم چند روزی بود که تهران اومده بودند قرار بود پیش ما هم بیان اما خوب اینطوری شد که ما ما با هم در اطراف لاریجان آمل که دایی مامانم یعنی داداش مادر اونجا خونه دارند همدیگرو ببینیم؛ خیلی خوش گذشت، تاب و سرسره و الا کلنگ و گل بازی و...
غروب جمعه که بعضی بزرگترها گوشه و کنار دعای سمات می خوندند، با بچه ها و بابا رفتیم برای دیدن دوشیدن شیر از گاو که امیرآقای باغبون زحمت اون رو می کشید، من خانم گاوه رو ناز می کردم مثل بچه ها؛ اما تا گاوه سرش رو تکون می داد می ترسیدم و می رفتم عقب، بچه ها شوخی می کردند و می گفتند که خانم گاوه علیرضا خیلی خوشمزه است و من داد می زدم که نه من خوشمزه نیستم تا اینکه بابا برام توضیح داد که پسرم گاو که تو رو نمی خوره گاو علف می خوره که ناگهان دوباره گاوه سرش رو به طرف من گردوند و من هم با صدای بلند داد زدم سرش که:
خانم گاوه من علف نیستم.
اسم دوستهایی که باعث شدند این سفر بیشتر برام خاطره بشه
محمدحسین ـ محمد و فاطمه ـ سارا و سبا (کلمه سبأ در قرآن)